مردی دم در ظاهر شد. تیشرت و کفش ورزشی به تن داشت. به نظر میرسید از خواب عصرگاهی بیدارش کردهام. از او پرسیدم: «ببخشید مزاحم شدم. این گربه مال شماست؟» کمی عصبی بود و نگاهم میکرد. تام زنجبیلی مثل توپ خودش را روی تشک جمع کرده بود. قبل از اینکه به پایین نگاه کند و تام را ببیند، گفت: «کدوم گربه؟» و بعد شانهای بالا انداخت و بیاعتنا گفت: «اوه نه، هیچ ربطی به من نداره، رفیق. اون هر روز اونجاست.» دوباره نگاه بیاعتنایش را حس کردم. بوی غذا و یا چیز دیگری میآمد. در را محکم بست. به تام گفتم: «با من میآی؟» بیسکوییتهایی را که قبلاً برایش خریده بودم نشانش دادم. او بلافاصله چهاردستوپا بلند شد و دنبالم آمد. دیدم که پای عقباش به طرز ناخوشایندی میلنگد. از پلهها بالا رفتیم و داخل آپارتمان شدیم...