کاموافروشی آنیتا حکایت زوجی است که از ایران مهاجرت میکنند، و بعد از دو دهه، هریک از زوج سرنوشت خاصی پیدا میکنند: مرد به وطن برمیگردد درحالیکه زن در دیار غربت میماند…
«آخرین دو باری که کنار پنجرۀ هواپیما نشستم برای این بود که بتوانم قلۀ دماوند را ببینم. دماوند خیلی سال بود که دیگر از توی شهر دیده نمیشد. از توی هواپیما میشد آن را دید آن هم نه همیشه و نه با هر پروازی. یا اگر با اتومبیل به آن طرفها، و خیلی نزدیکش میرفتیم، یعنی به آن پیچ که میرسیدیم. سر جاده که میپیچیدیم یکدفعه جلویمان سبز میشد، با همان شکوه آشنا که نفسمان را بند میآورد. هیچوقت آن لحظه جادویی را از دست نمیدادیم. آیین پایش را روی ترمز میگذاشت و سرعتش را کم میکرد و میایستاد. هر دو در سکوت مدتی به آن چشم میدوختیم.»