امروز روز تولد پدرم است. در ضمن، روز شوخیهای سرکاری و خالیبندی هم هست: روز بیستوهشتم دسامبر. و البته، بدترین روز سال برای من! لابد میپرسید چرا؟ خب بهدلایل فراوان: چون از شوخی خوشم نمیآید. چون قرار است با تیم سِرّیو بازی کنیم؛ کثیفترین تیم لیگ. چون قرار است بدجور لهولوردهمان کنند. و بدتر از همه... چون تازه فهمیدهام که مدرسهمان مجبور است زمین فوتبال سوتوآلتو را بفروشد تا بدهیهایش را بدهد! اما اگر دیگر نتوانیم فوتبال بازی کنیم، پس تکلیف عشقفوتبالها چه میشود؟ نکند این واقعا پایانِ کار باشد؟ یا وقتش رسیده که دست به کار بزرگی بزنیم؟ یک داستان پر از هیجان و شگفتی و دوستی واقعی... از مجموعهی تهجدولیها. اینبار با چالشی که همهچیز را تغییر میدهد! اثری خواندنی برای 11تا 15سالهها.