این کتاب نه مثل «بیگانه» سرد و فلسفیست، و نه مثل «افسانهی سیزیف» سرشار از جدل نظری؛ بلکه روایتی است پر از خاک، آفتاب و فقر. قهرمانش، ژاک کورمری، کودکی است در الجزایر مستعمراتی، بیپدر و با مادری خاموش و ناتوان از خواندن و نوشتن. جهان او جهانِ مدرسههای فقیر، زمین خشک و سوزان، و جستوجوی پیوند با ریشههای گمشده است. در «رستاخیز»، کامو در حقیقت بهنوعی رستاخیز شخصی دست میزند: بازگشت به گذشته، زندهکردن خاطرات، و کندوکاوی در زادگاهی که او را ساخته بود. هر صفحهاش مثل گامبرداشتن در کوچههای غبارآلود الجزیره است؛ جایی که کودک با چشمهایی پر از حیرت، میان روشنایی دریا و سنگینی فقر، معنای بودن را جستوجو میکند. این اثر، وصیتنامهی نانوشتهی کاموست؛ صدایی نیمهتمام که با مرگ ناگهانیاش در تصادف خاموش شد. اما درست در همین نیمهکارهبودن، عظمت و صداقتی موج میزند: گویی نویسنده میخواست به ما نشان دهد که رستاخیز واقعی، بازگشت به خویشتن است؛ دیدن خاستگاه، و پذیرفتن زخمها و روشناییها به یک اندازه.