آذر خواب نمیبیند؛ نه رؤیا، نه کابوس. اما شبی بوشاسب، مسافرکشخوابها، به دنبالش میآید. آذر در جستوجوی خواب خودش است. اما بوشاسب میخواهد با بیرؤیاکردن آدمها و تبدیلشان به گلیمگوش، یک خواب دستهجمعی بسازد و صاحبش شود. آیا آذر تن به این خواستهی بوشاسب خواهد داد؟ او با رویاهای خودش چه خواهد کرد، با رویای زندگی پیش پدرومادر واقعی خودش، کشاکش میان گلیمگوش شدن و صاحب خواب ماندن آذر نفسگیر است...