«شما تقاضای ازدواج کم نداشتهاید ولی همیشه آنها را رد کردهاید. چرا؟ هیچوقت کسی نخواهد دانست.» اینها حرفهای یکی از مشتریهای قهوهخانه ــ بقالی ــ خرازی دهکدهای بود که دوشیزه کلاریس پنجاهوچهارساله مالک آن بود. ما نیز نخواهیم فهمید چرا کلاریس، باآنکه بسیار اجتماعی و مشتریمدار بود، تنها زیست و تنها ماند. ولی متوجه خواهیم شد کلاریس در وجود خود گِرهی دارد که بهواسطهی آن نمیتواند با مردها ارتباط برقرار کند. در جوانی، از ملاقاتها پرهیز میکرد و اکنون در آرزوی دیدار «مردی که نتواند از خود دفاع کند» زندگی میکند. ناگهان، سروکلهی مردی پیدا میشود که انتظارش نمیرود. مرد به سالن قهوهخانه پناه میبرد و آن جا میمیرد. اکنون، مرد مُرده از آنِ کلاریس است و موجی از مهر، محبت و فداکاری کلاریس را وادار میکند تا از این جسمی که مقابل اوست چنان مراقبت کند، گویی زندگی زمینیاش پایان نیافته است. کلاریس داستان مرد را خلق میکند و قصهای برای خودش و او میسازد. ولی خیلی زود متوجه میشود که مرد مُرده نمیتواند چیزی به او هدیه دهد.