
من از تنهایی این خاک طعم گریه گرفتم
کجا بارانی از لب تو
تن ام را به ضیافت؟
به تو که فکر میکنم
کارون از میانه ی قلب ام میگذرد لبخندهای تو ریشه در اندوه آدمی دارند
من در سکوت مرگ
از تو مدد می جویم
برای روشنی برای رشد
چه نخل ها که در من رویانده یی
حالا نفرات ام از حواشی یک نام روییده اند
تنها مانده ایم در «خوز»
و هور العظیم خاک بر سر می ریزد
تاریکی از تمام جهات
تصرف ام کرده است
خط بکش بر تنهایی بر گریه
لااقل کمی از لبخندهای پنهان ات
ابری کن بر سرزمین تن ام
محدود و بی ادامه
در گریه افتاده ام
کارون چه سرنوشت تلخی دارد
از گریه سرچشمه می گیرد
به گریه می ریزد !