
وقتی که پلک خیس تو را خواب می برد
باغ ثمر نصیب مرا آب می برد
در این شب شگفت که گم شد، یقین صبح
شک هزار خاطره را خواب می برد
این قایق شکسته در امواج سهمگین دارد
مرا به دامن غرقاب می بَرَد ب
وی تلاوت عطشی در سبوی صبح
روح مرا به یک شب بیتاب می برد
بشکن طلسم پنجره ام را به سنگ آه
وقتی که ابر رونق مهتاب می برد
بودای ماهتاب در آیینه ی نگاه
نیلوفری ز رنج به مرداب می برد
صبحی، نسیم، خاطر رؤیایی مرا
بر دوش گل به خانه ی شبتاب می برد.