
نفس عمیقی میکشم، چشمانم را میبندم و سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی. خانه از بوی عطرش پُـر شده، انگار در هر نفسم ماری میان سینهام حرکت میکند و به قلبم نیش میزند. مامان میگفت تو قلب نداری، خدا به جای آن یک تکه سنگ در سینهات گذاشته. این حرفها را وقتی زد که گفتم «او» به من خیانت میکند و بعد با لبخندی جملهام را تمام کردم. مامان با چشمان گردشده به من نگاه میکرد و آرام روی زانوهایش میکوبید. پرسید ککت هم نمیگزد؟ شانه بالا انداختم و دوباره خندیدم. فهمید هیچ ککی در مورد «او» مرا نمیگزد. بعد با مشت به سینهاش کوبید و گفت تو قلب نداری... یک تکه سنگ!