باز زیبایی در قصر باشکوه پادشاهی عادل زندگی می کرد همه ی غلامان و خادمان ،کاخ باز را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند روزی باز پادشاه هوای فرار از کاخ به سرش زد و صبح زود بال هایش را گشود و از کاخ گریخت.