
خود کارم را روی میز میگذارم تا دوباره همه چیز را بار دیگر توی ذهن مرور کنم حتی آن نقطه ی ،قرمز که خیلی وقت میشد پرهیاهو و کشدار در مرکز آسمان ایستاده بود و انگار بازیگوشانه مرا تماشا می کرد مرا که داشتم با سرعت غیر قابل باوری می دویدم اما نمی دانستم به کجا؟ یا به کدام سمت؟ تنها فرید می دانست آن چه در تمام بیست و چهار ساعت آمده بود اتفاقی نبود شاید هم بود و من نمی دانستم و خبر که گذشته پیش نداشتم اما آن چه هنوز چهره واقعی اش را نشان می داد زمان بود انگار از دور و تسلسل تند و سرسام آورش خارج شده بود و حالا در توقفی طولانی سکوتی تلخ را با سکون تهاجمی نشسته به دیوار یکی کرده بود و سلانه سلانه انعکاس سرد و یکنواخت آش را به در و دیوار می پاشید،
اما نمی گذشت.