
اسبها هیچ زمستانی کوچ نمیکنند، مجموعهای از سه نمایشنامه است که به مهاجرت، پناهندگی و سرگردانی انسانها میان بودن و رفتن پرداختهاند. در نمایشنامههای کتاب با رنج، آشفتگی، بلاتکلیفی و انتظار آدمهایی مواجه میشویم که یا در کمپهای پناهندگی آواره و در انتظار رهایی هستند و یا در دوراهی برای ترک سرزمین خود گرفتار شدهاند. آدمهایی با گذشته و ملیتهایی متفاوت که آنچه میانشان رخ میدهد رنج و ترس و بحران هویتشان را بازتاب میکند. کتاب نهتنها تصویری از بحرانهای اجتماعی و سیاسی مهاجرت نمایش میدهد بلکه با دیدی عمیقتر لایههای درونی فردی و خانوادگی این پدیده را ترسیم میکند.
بخشی از کتاب
کاش اسب بودی میشا. کاش اسب بودی با یال بلند و دست و پاهای قوی، نعلهای تازه و شیههی بلند. کاش اسب بودی میشا تا میتونستم روی گُردهت بشینم، افسارت رو بکشم و به تاخت برم. کاش اسب بودی میشا و من رو میبردی از میون این کابوس، از بین اینهمه جنازه، از میون این شهر که رو در و دیوارش خاکستر مرگ پاشیدن، از این کوچههاش که بوی تعفن میدن، از وسط این آدمها که هر روز اول بهم صبحبهخیر میگن و بعد انگشتهاشون رو میذارن روی گلوم تا خفهم کنن. میدونی میشا، من یادم رفته که چطوری باید نفس کشید. چطوری باید آواز خوند. چطوری باید عاشق شد. چطوری باید پرواز کرد. گاهی پشت این میز میشینم و ساعتها به این کاغذ سفید نگاه میکنم میشا. اونقدر خیره نگاه میکنم که کمکم قطرههای سیاه مرکب سُر میخورن روی صفحه، قطرههایی که بوی خون میدن.