تام سعی کرد دستش را دور گردن بکی بیاندازد، اما بکی او را کنار زد و صورتش را به طرف دیوار برگرداند و به گریه ادامه داد. تام دوباره با کلماتی تسکین دهنده سعی کرد، اما باز هم به عقب رانده شد. غرورش جریحه دار شد. دوید و بیرون رفت. همان اطراف ناآرام و ناراحت مدتی ایستاد و به در خیره شد، امیدوار بود بکی پشیمان شود و دنبالش بیاید. اما نیامد. احساس بدی به تام دست داد و ترسید که اشتباه کرده باشد. برایش تصمیم گیری مشکل بود. به خودش قوت قلب داد و وارد شد. بکی هنوز آن گوشه ایستاده بود و هق هق می کرد و صورتش رو به دیوار بود. قلب تام شکسته بود. به سمت بکی رفت و لحظه ای ایستاد در حالی که نمی دانست چه باید بکند. بعد با تردید گفت:
«بکی -هیچ کس به غیر از تو برام مهم نیست.»