مرد: (با صدای خفه)... نمیدونم بیدارم یا دارم خواب میبینم...! باورم نمیشه، اصلا باورم نمیشه! اون کجا، اینجا کجا!!!
جوان: ولی نشونیهایی که از ما و خودش داده بود به این آقایی که اومد سراغمون چی؟ (با التماس) بابا دعا کن خودش باشه، دعا کن...
مرد: آخه اونی که من و تو میشناسیم، بدتر از خودمون یه آدم دربهدر و محتاج و مریض بود...اما این محل اعیوننشین، این حیاط بسیار بزرگی که از توش عبور کردیم، اون سواری خارجی که یه چرخش به تموم زندگی ایل و تبارمون میارزه ، با شوفر شخصی، این عمارت با سرایدار و باغبون ... این همه دم دستگاه و تشکیلات یعنی صاحبش...