شکوه دنیای منعکس شده در آینه زن جوان را هیجانزده میکرد. تا پیش از آن آینه برای او یک وسیلهی آرایشی ساده بود، وسیلهای که با استفاده از آن میتوانست موهای پشت سرش را ببیند، اما همین وسیلهی ساده دربی به دنیای تازه در پیش روی مرد بیمار گشوده بود. کیوکو معمولا شبها بر بالین همسرش بیدار مینشست تا دنیای تازه کشف شده در آینه را با یکدیگر قسمت کنند. بعدها او یاد گرفت که چگونه دنیای درون آینه را از آنچه چشمهایش در واقعیت میدیدند، جدا کند. دو دنیای متفاوت همزمان در برابر چشمان او جان میگرفتند؛ دنیایی که توسط آینه خلق میشد، دنیای حقیقی را تحت تأثیر قرار میداد. روزی گفت: «آسمان درون آینه مانند نقره میدرخشد.» بعد نگاهش را به آسمان آن سوی پنجره دوخته و ادامه داده بود: «اما آن آسمان دیگر، خاکستری و ابری است.» بی شک آسمان نقرهایرنگ داخل آینه حقیقی نبود؛ آن آسمان میدرخشید.