می دانم روزی که از اینجا بروم، غمگین خواهم شد. حتما چشم هایم از اشک تر می شود. به هر حال، ریشه های من این جاست. تمام فلزات سنگین را مکیده ام، رگ هایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. در تاریکی می درخشم، پیشابم آبی رنگ است، ریه هایم مثل کیسه ی جاروبرقی پر است و با این حال، می دانم روزی که از اینجا بروم، حتما اشکم سرازیر می شود. طبیعی است، من این جا دنیا آمده ام و بزرگ شده ام. هنوز هم به یاد دارم چطور در بچگی جفت پا توی چاله های روغن می پریدم و وسط زباله های بیمارستانی غلت می زدم. هنوز صدای مادربزرگ را می شنوم که با فریاد به من می گفت مراقب لوازمم باشم. لقمه هایی که با گریس سیاه برای عصرانه ام آماده می کرد ... و مربای لاستیکی سیاهی که مزه ی پرتقال تلخ، اما کمی تلخ تر، میداد...