ثریا وسط تختخواب نشسته بود، دو تا دستهایش روی گیجگاهش، انگار که بخواهد از ترکیدن جمجمه و بیرون ریختن کل مخ عجالتا جلوگیری کند. چشمهایش مانند دو تا زخم خشک شده بود که در جفت حدقههای آن آب و خون مرداب شده باشد. کنار تخت خوابش میز کوچکی بود با چراغ خواب و کتاب و لیوان و چند جور دوا و خرت وپرت. وقتی مرا در آستانۀ در دید، بغض توی گلو و سینهاش ترکید و دستهایش را دراز کرد. من رفتم جلو، بغلش کردم..