حقیقت این بود که پدر آرزو داشت یک روز پسرش بزرگ شود؛ بزرگ، به تمامی معانی کلمهٔ «بزرگ». دلش میخواست او در آینده سرنوشت و زندگی کاملاً متفاوتی از خودش داشته باشد. این بود که اسمش را بزرگ گذاشت. خان هم که با مفهوم نگاه پدر آشنائی ازلی داشت، این را خیلی خوب و کامل و روشن میفهمید. عصبانی بود که چرا غفلت کرده و اجازه داده که پدر، خودش اسم بچّهاش را انتخاب کند و درست به همین خاطر وقتی برای دوّمین بار مادر و خانم مثل دفعهٔ قبل، هر دو با هم در زمستانی سخت و درست در یکماه و یکروز و یکساعت و یکدقیقه و یکثانیه درد زایمان گرفتند، شخص خان علیرغم اکراهی که داشت ژست بشردوستانهای به خود گرفت و در حالیکه با انگشت اشارهٔ دست راست، گوشهٔ چپ سبیل همایونی را بالا میداد، کمبود ماما را بهانه کرد و گفت:
ـ زن بیچاره میمیره... بیاریدش تا همینجا بزاد
پدر که نیّت او را خوانده بود با اینکه میدانست بیفایده است گفت:
ـ قابله نمیخواد... اون دفعه هم قابله نداشت
چشمهای درشت خان از فرط خشم ورقلنبید و هردو نوک سبیلش به طرز عجیبی، هماهنگ و موازی، رو به آسمان رفت، و شکم بزرگ طبلمانندش را پر از باد و سینهاش را برجسته کرد که داد بکشد امّا ناگهان صدایش گرفت و مثل جوجهخروس نوبالغی که بخواهد برای اوّلین بار در زندگیاش بخواند جیغ بلند و کشداری کشید: ـ زن بیچاره میمیرههههههههههههههههههههههه!!! مادر و خانم با هم در اتاق خانم و تحت نظارت همان قابلهٔ سابق، درست سر یک ثانیه زائیدند و بچّههای دوّمشان را به دنیا آوردند؛ دو پسر، یکی وارث خون شاهان و دیگری رعیّتزادهای بدون هیچ گونه افتخار و فضیلتی. تمام خدمهٔ کاخ و تمام رعیّت که مدّتها بود دست از کارهای روزانه کشیده و گوش به زنگ شنیدن صدای بچّهها بودند، انتظار داشتند که خان مثل دفعهٔ قبل به محض شنیدن صدای پسرش ـ چنانچه پسر باشدـ بلافاصله به سازودهلچیها که در ده دستهٔ هماهنگ، منتظر ایستاده بودند دستور نواختن بدهد و جشنهای چند هفتهای آغاز شود، امّا خان برخلاف انتظار همه، این کار را نکرد و به جایش پدر را که در گوشهای ایستاده بود و زیر چشمی، با خشمی نهفته، او را میپائید صدا زد. پدر جلو آمد، در حالیکه همچنان زیر چشمی در چشمهای خان خیره شده بود. خان با غرور گفت:
ـ بچّهم پسره!!!