صدای دیوانه ای تمام مغزش را پر کرده بود. دیوانه ای که دیشب، جنی شده بود انگار؛ بیراهه می گفت؛ به خیالش خدا بود؛ می خواست تقاص بگیرد؛ از زنها؛ که زنش گفته بود دیوانه است و ترکش کرده بود؛ و او حالا از زنها نفرت داشت... نگاهی به عذرا انداخت که خم شده بود و گلن را از زیر پای علیا حضرت بر می داشت. نگاه عذرا بی تفاوت بود. مثل زن خودش. عذرا نفهمید کی خدا از پشت پرید و گردن او را گرفت و به قصد کشت فشرد. که نفسش بند آمد و سینه اش به خس و خس افتاد و با همان لگن ادراری که توی دست داشت، به سر جوان کوبید و جوان ،" خدایی" از سرش پرید و شکست و وحشت زده ، کز کرد گوشه تختش و شروع کرد به گریه. عذرا بغض کرد. دستی بر خراش روی گلویش کشید و بدبختی هایش را بلعید. دردی توی وجودش افتاده بود که تمامی نداشت، درد زن بودن..... " کتاب مردن حوصله می خواهد، مجموعه ای از هفت داستان کوتاه است به قلم صدیقه جاویدی. روایتگر لحظاتی از واقعیتهایی که زندگی اش می نامیم. لحظاتی نامریی که مرز بین بودن و نبودن است. لحظه استحاله بین واقعیتی مجازی و مجازی واقعی.. لحظه ایی که فقط باید به تماشایش نشست..