بی قرار از همین چهاردیواری کهنه رها شدم چشمانت را بستی به زمین خوردم به ناگاه چندین گل سرخ بر سرم رویید با تاجی از گل به پایت زانو زدم با اشک گفتم: خانه سرد است حسن چکمه ندارد طوبا رفوزه خواهد شد ناگهان از میان عطر پونه های دره ای دور آوازم دادی بی قرارم، بی قرار اما خاک دست و لبانم را پوسانده