در بخشی از رمان «کهربایی» نوشته هادی پارت میخوانید: - دختر با آبروی من بازی نکن، هنوز نیمی از مهمانها نشستهاَند. در این باران کجا برای رفتن داری، اینقدر با عجله شال و کلاه میکُنی. - پدرجان جشن تا ساعت هشت بود، شاید آنها بخواهند تا صبح بنشینند. دوست ندارم از خواب بیدارش کنم. - او اگر کوچکترین علاقهای به تو داشت، برای دقایقی هم که شده، در این جشن شرکت میکرد. - من به دوست داشتن و نداشتن او هیچ کاری ندارم، مشکل از من است که دلم دارد برای دیدنش پَر میکشد. - حالا خودت کم بودی نامزدت را هم داری باخودت میبری؟ - او باید حتماً همسر آیندهاَم را ببیند.