سنگین شده بودم. آنقدر سنگین که مسیر دکان تا خانهاش که مدت هفت سال همیشه ده دقیقهای طی میکردم، شد برابر هفده سال زندگیم تا رسیدم توی لنگهی در چوبی. منتظر شنیدن شیون بودم. نبود. حتی صدای هق هقی. مادربزرگش نشسته بود کنار حوض. صورتش سمت من بود ولی نگاهش نه. دستهایش را کشید روی حوض و خودش را کشاند روی لبهی حوض، کنار سینی حلوا. خواستم برگردم که گفت: "تو فروغی ؟" زبان توی دهانم مرده بود وقتی گفت: "سیاوش همیشه تعریفتو می کرد که چه دختر نجیبی هستی؟“ تمام حرف هایم را گذاشتم توی دو چال چشم پیرزن که نَمی نداشت و زدم بیرون.
قسمتی از داستان تمامم فرو ریخت توی خودم ..."