بیکو آناتو نیز چشمانش را بست و به حالت مراقبه نشست؛ پشت و گردن و سرش را راست کرد و شکمش را اندکی بیرون داد تا کانون تعادل استواری ایجاد کند. با پشت راست و شکم کمی برجسته برای توازن، دو مرد نشسته بودند. دو حضور آرام، روی کره ی زمین در حال گردش به دور خورشید. با حالتی مظلوم نشسته بودند. دو سالک خاموش، در سفری بی زمان به سوی راز بزرگ. در جاهای دیگر همین سیاره ی کوچک، حرص و اندوه، ترس و خشونت، جنگ و قحطی، آلودگی و خودتخریبی، همچنان مانند همیشه پابرجا بود. اما آنجا، در آن معبد کوچک در جنگلی گمنام در تایلند، زندگی معنا داشت. در آنجا آرامش بود، یا حداقل نوید آرامش برای بیکو آناتو وجود داشت.