رمان «باز آی ساقیا» نوشتهی «حورا عرب» است. در بخشی از داستان میخوانیم: «نازگل: عمه جون، چقدر طولش دادی؟ شمعها حاضره. یالا چراغارو خاموش کنین. با سرعت از پلهها پائین آمد و زیر لب غرغر کرد. الآن سر میرسه اون وقت اینها بیخیال نشستن. ترگل: باشه عمه جون الآن میام. دیگه حاضرم؛ ولی هنوز چراغارو خاموش نکنین؛ زوده. ترگل آرام و باوقار از پلهها پایین آمد. دیگر آن دختر پرشر و شور سابق نبود. پنجاه و چهار سال داشت و صاحب فرزندی بود که آن روز تولد بیست و هفت سالگیاش بود. پرهام؛ پسری که همیشه باعث افتخارش بوده و هست. پسری که ذره ذره با محبت دستهای مهربان این مادر بزرگ شده و حالا پزشکی حاذق است. میانه پلهها چشمش به نازگل افتاد که خود را در آینه قدی جلوی در ورودی سالن نگاه و بررسی میکرد. نازگل: وای عمه! چه خوشمل شدی؟! تو این سن اینقده نازنازی وای به حال جوونی هات! و بعد با شکلکی خندهدار به دور خودش چرخید. نازگل: شما هم یه ذره از من تعریف کن دلم خوش بشه. ترگل با لبخندی حمایتگر به او زل زد. ترگل: تو که ماه آسمونی! احتیاج به تعریف نداری.»