در روزگاران خیلی خیلی قدیم پادشاهی تصمیم گرفت برج خیلی خیلی بسازد. پادشاه گفت: «باید این برج را آنقدر بلند بسازم که اگر نوکش بایستی، دستت به ماه برسد.» معمار مخصوص پادشاه گفت: «متاسفانه برای ساختن برجی به این بلندی، در تمام سرزمین شما، سنگ کافی وجود ندارد.» پادشاه گفت «مزخرف نگو! دست به کار شو و برج رو بساز!» صدر اعظم گفت: «متاسفانه برای ساختن برجی به این بلندی، در خزانه سلطنتی، طلا به اندازه کافی وجود ندارد که بشود خرج ساختنش را داد.» پادشاه گفت: «مزخرف نگو! برو از مردم مالیات بگیر!» دختر پادشاه پرسید: «حالا اصلا چه فایده دارد که آدم دستش به ماه برسد؟» ولی پادشاه محلش نگذاشت چون سرش خیلی شلوغ بود و داشت برنامهریزی میکرد که برج را پیریزی کنند.