«درآن بالا، جایی که انتهای پله برقی است و صف انبوه و تیره جمعیتی در هم تنیده شده، رفته رفته باریک و باریکتر میشود تا از دید محو شود، «هالهی صورتی رنگ» نوری قرار دارد که همه ما را وسوسه و به سوی خود جذب میکند. آن نور، قلّهی آرزوها و امیال ما ساکنان روی پله است. همگی میکوشیم تا به آن برسیم؛ هرچند که پیشروی بینهایت دشواریست و روز به روز هم دشوارتر میشود. به همین دلیل، حالا دیگر بیش از پیش مراقبم و نه تنها روی پله نمیدوم، بلکه قدم هم بر نمیدارم و سرِ جایم محکم میایستم. حالا دیگر مهمتر از هر چیز، به هدر ندادن قوای جسمانی است. همچنین مهم است که برای جلو رفتن، قربانی وسوسهی شکاف اندختن «برقآسا» در صف نشد، چون پله برقی اگرچه کمی دیرتر، ولی در نهایت تو را به مقصد میرساند. اما اگر تلاش کنم پیشرویام را با قدم برداشتن یا بدتر از آن، با دویدن تندتر کنم، قوای جسمانیام تحلیل میرود، چون دیگر انرژی قبلی را ندارم و تازه خسته هم شدهام. به جز این، چنین اقدامی خود نوعی ریسک به حساب میآید».