گفتن ندارد که آن شب تا صبح همه اش به خواب و خیال و هذیان گذشت. دست خودم نبود، هرکاری می کردم پلک هام روی هم ننمی رفتند هی فکر و خیال از این دست به آن دست شدن و دیدن خوابهای جورواجور. همین که می آمد چشمم گرم شود یکی دیگر...