محمدرضا بیگ،هرنوع عسلی را دوست نداشت.نمیخواست هر بامداد در سفره اش،ظرفی را بگذارند با مایعی غلیظ و آتشین رنگ که به ظاهر رنگ و بوی عسل را داشته باشد،ولی عسل واقعی نباشد؛به انگبین موادی رنگین افزوده باشند،تا مایعی به دست آید که حتی خبره ترین عسل شناسان را به اشتباه بیندازد. او را خوش نمی آمد از اول صیح از هنگامی که نخستین لقمه کره و خامه و سرشیر را در دهان مینهد فریب بخورد؛نان آمیخته به فریب،با ذائقه اش سازگار نبود؛محمدرضا بیگ میپنداشت روزی را که با فریب خوردن آغاز کند.با آرامش و مبارکی به شب نمی انجامد،بلکه تقلب هارا میبیند و دروغ ها را میشنود و ای بسا که برخی از تقلب ها به او تحمیل میشود،و برخی از دروغ ها به باورش میرسد.