به محض اینکه وارد شدم، با آن بوی ناگرفته ی آشنا غافلگیر شدم و هم چنین از تعداد اندک مردم. در روزگار کودکی همیشه زود به کلیسا می رفتیم، زیرا پدرم می خواست در جای همیشگی اش بنشیند. کلیسا پر می شد از مردمی که حتی در راهروهای جانبی سرپا می ایستادند. اما امروز اینگونه نبود. تعداد آنها به نیم کاهش یافته بود. بیشتر آنها خانواده، زنان و کودکان بودند. به جلو رفتم و کنار محراب ایستادم. احساس کردم آیینی به درازای عمرم را به جا می آورم. دروازه های محراب باز بودند، اما هیچ نوری از بالای تابلو بر صورت لازاروس نمی تابید. تصویر در پرده ای از تاریکی فرو رفته بود. باقی تابلوها و مجسمه های کلیسا و صلیب ها نیز خاموش بودند. سپس به یاد آوردم که این باید یکشنبه ی مصیبت باشد.