کاروانسراها همه سر پا و سالم، اما خالی و متروک. یک نفر آدمیزاد هم دور و بر این کاروانسراها نمیدیدی. حتا درختهایی که توی حیاط این کاروانسراها بود خشکیده بود و حوضها و برکهها هم همه خشک و خالی و بیآب. اما جلوی هر کاروانسرایی یک گلّه سگ سیاه ولو بودند که همین که صدای ماشین به گوششان میخورد، شروع میکردند به واقواق کردن و همین که ماشین میرسید به کاروانسرا و داشت از جلوی کاروانسرا رد میشد، میدویدند دنبال ماشین و صدای واق واق کردنشان تا یکی دو فرسخ دنبال ماشین میآمد و از آن به بعد هم توی گوش مسافرها بود. تا ماشین برسد به کاروانسرای بعدی و سگهای بعدی و صدای واقواق کردنشان.