تا می آمد که صبح شود، دل بی بی هزار راه می رفت، با هزار فکر، و این دیگر دست خودش نبود. فکر می گرفتش و بی بی مگر آدم نبود؟ تازه اگر می توانست خودش را از آن خیال معذب برهاند که نمی توانست، می بایست تاوان بی خوابی هایش را بدهد. دنده به دنده شود. بالشش را جا به جا کند، سر و ته بخوابد و فکر کند که مردش همین جا، پشت گوشش به تاخت می آید. مثل همیشه با اسب کهر، چوخا، کلاه نمدی تیغه بلند سلطانی، با برنو و قطارهای پر فشنگ بیاید تا صدا بزند: «بی بی، هوی… بی بی.» رو لبه ی حوض بنشیند، گیوه ها را درآورد و با انگشت نشانه لای انگشت های پا را خارش دهد و کبره های گرد گرفته خلاب شده را لوله کند و بیندازد پایین. برگردد یک بری و دوپنجه آب بپاشد به صورتش. بی بی اگر رو نشان نداده باشد، مرد می خندد و می گوید:
«دختر آلهراسب رو نما می خواستی؟ ای همه صدات زدم.»