تمام گذشته م رو مرور می کنم، همه بدشانسی هام رو، تمام چیزایی که از بچگی دوست داشتم به دست بیارم ولی نیاوردم! [مکث] مثل دوچرخه ی چهار فنره ای که هر سال قرار بود اگه معدلم از شونزده بالاتر بشه اون وقت بابام اون رو بخره. [مکث] و من هشت سال به عشق چهار فنره درس خوندم و پدرم هیچ وقت به قولش عمل نکرد، یعنی می خواست عمل کنه… ولی نمی تونست، بله آقا، به این چیزا فکر می کنم و به تمام بدشانسی هایی که تو زندگیم باهاشون رو به رو شدم. [مکث. ناصر بهت زده او را نگاه می کند] بعد پیش خودم می گم: همه ی اون چیزهایی که می خواستم نشد، از این دماغ هم که شانس نیاوردم و هیچ شباهتی به دماغ واقعی نداره، پس لابد قرار من تو یه چیز دیگه شانس بیارم و زندگیم متحول بشه! [مکث] اون وقت در اوج امیدواری به آینده ی ایده آل با ژیلت سه تیغ… می رم به جنگ جوانه های بی دفاع…