زن که غم بزرگی برچهره اش سایه افکنده، آنقدر در افکار کابوس وار خود غرق است که گویی طبیعت مه آلود قدرت حرف زدن را از او گرفته است، خاطرات گذشته و عذاب وجدان لحظه ای او را رها نمی کند. پشیمانی و ندامت سینه او را به تنگ آورده و نفس کشیدن را برایش سخت می کند. اندک اندک حالش وخیم تر شده و در حالی که مظلومانه اشک می ریزد. شیشه را پایین می دهد، تا شاید از این وضعیت دردناک نجات پیدا کند. با پایین آمدن شیشه، باد شال سفید و گیسوان سیاه او را به رقص می کشاند. مرد نیز چشمانش ابری می شود و در حالی که حالش دگرگون شده به زحمت جلوی گریه خود را می گیرد. صدایی جز گریه زن و زنگوله کوچکی که از آیینه آویخته شده، به گوش نمی رسد. روی صندلی عقب، مجله ای با عکس بزرگی از زن که در حال مصاحبه با یک خبرنگار است، دیده می شود. لحظاتی بعد زن با اشاره از مرد می خواهد که اتومبیل را نگه دارد. مرد با نگرانی نگاهی به او کرده و اتومبیل را کنار جاده متوقف می کند. زن آهسته پیاده شده و کمی جلوتر، کناره جاده نزدیک دره، با دستش گاردریل را می گیرد و طبیعت اطراف و دره عمیق را نگاه می کند. مرد چنان با حسرت او را می نگرد که گویی آخرین دیدار است. بعد با چشمانی اشک بار نیم پالتو را برداشته و به سمت زن می رود و آن را به آرامی روی شانه های او می اندازد.