«دو تا زن کولی به همراه چهار پنج تا بچه قد و نیم قد وارد ایستگاه شدند. یکی از زنها مسنتر بود. زن جوان هم نوزادی به پشت داشت. بچهها سر و صدای زیادی داشتند. یکدیگر را هل میدادند و میدویدند. صدای جیغ و داد و خندهشان آرامش ایستگاه را بر هم ریخت. به سرعت به سمت شیر آب دویدند. معلوم بود که قبلاً هم اینجا بودهاند. خوب میدانستند که پشت دیوار پایین سکو یک شیر آب دیگر نیز هست. زن جوان همانجا جلوی، در ورودی، بر روی زمین نشست. زمین برایش از صندلیهای کهنه خاکگرفته راحتتر بود. حداقل مجبور نبود بچهاش را از پشتش باز کند. بچه در خوابی عمیق فرو رفته بود. بچهٔ بیچاره در این هوای گرم و آن پارچهای که دورش پیچیده بودند، گویی از حال رفته بود. کولی مسنتر انگار که سیمین خانم را میشناخت. یکسره به سمتش رفت و کنارش نشست. - می خوای فالت بگیرم؟»