«گرچه پایان زمستان بود؛ ولی آمیخته شدن هوای سرد زمستانی با نمنم باران بهاری، حس خوبی را در همه ایجاد میکرد. توی بازار بودم به دنبال ماهی قرمز و سبزه وسنبلِ سفره هفت سین. نگاهم به مرد ژندهای با موها و ریشهای بلند و ژولیده ای افتاد که کسیۀ بزرگ کثیف تر از خودش را به دوش می کشید. قبلا هم او را در بازار دیده و قدری می شناختمش که آدم فقیری است. با دیدن آن صحنه در آن روزگار شاد، یکهو حالم عوض شد. وقتی در حال و هوای شاد قرار می گیریم، احساساتمان روی موضوعات تأثیر گذار بیشتر جریحه دار می شود. در آن لحظه احساس عجیبی به من دست داد. پیش خود فکر کردم: - شاید زن و بچه ای دارد؟... شاید پارسا و پوریای او هم، در منزلی که نمی دانم کجاست و چه جوری گرمش می کنند منتظر باباهستند تا ماهی قرمز و سبزه و سنبل برای سفرۀ هفت سینشان بیاورد.»