دو بار مادربزرگش را پیج کرد و جوابی نشنید، حالا دیگر مجبور بود برای تلفن کردن پول خرد کند. حافظه ی خوبی داشت و شماره ی تلفن و نشانی خانه ی او را می دانست. پیش از آن به خانه ی «کیت» نرفته بود، اما گاه و بیگاه برای او کارت پستال می فرستاد. به تلفن مادربزرگش زنگ زد و زنگ زد و خدا خدا می کرد که یکی گوشی را بردارد. گیج و منگ از خودش پرسید، حالا چه کار کنم؟