«دختری را دیدم که دست در جیبهای خود کرده و از کنـار خیابـان بـه آهسـتگی راه میـرود. محـو تماشای زیباییاش شدم انگار به موضوعی عمیقا فکر میکرد. از ماشین کنارمان آقایی را دیدم که با شگفت زدگی دختر را صدا زد: سوگند.... برق خاصی در چشـمان دختـر موج میزد نگرانی غم و اندوه و اشتیاق همه در هم آمیخته.... همان شب تصمیم گرفتم سوگند را به نگارش دربیاورم.» بخشی از رمان: «سر کلاس هم که بودیم دیدم که آنا همینطور تو فکره و اصلاٌ حواسش به کلاس و استاد نیست نمیدونستم میخواد چه کار کنه .... این روزا فکرای زیادی رو سرم خراب شده بود و جالبه که خودم هیچ مشکلی نداشتم همش فکر و خیال دیگران بود.... شاید داشتم زیادی برای دیگران دلسوزی میکردم چیزایی که به من ربطی نداشت اما هر چی باشه اینا همه عزیزان من؛ دوستان من بودن...کلافه بودم همینطور راه افتادم و پیاده به سمت خونه رفتم مسافت بین خونه و دانشکده حداقل سه ساعت بود اما من اونقدر غرق افکارم بودم که اصلا متوجهٔ مسیر نبودم تقریباٌ آخرای مسیر بودم که دیدم یه نفر داره اسممو صدا میکنه...صدا آشنا بنظر میرسید.... ماشین سفید رنگی کنارم توقف کرد و یه آقایی از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد...امیر!!!! اون امیر بود که به سمتم میومد خیلی تعحب کردم اون اینجا چه کار میکنه؟! امیربا لبخند مرموزانه ای که روی لبهاش بود به سمتم اومد و گفت: روز بخیر، خیلی وقته من پشت ترافیکم و دیدم که آهسته کنار خیابون راه میرفتید و غرق افکار خودتون بودین! -: سلام بله ...ولی شما اینجا....؟ امیر در ماشین رو باز کرد و گفت: بفرمائید برسونمتون. من که کلی دست پاچه شده بودم گفتم: ممنون نزدیک خونه هستم ترجیح میدم پیاده برم و به شما زحمت ندم امیر بدون اینکه در ماشین رو ببنده رفت سر جای حودش نشست و منتظر بود من سوار بشم...»