در ۲۱ مارس، یک روز پیش از بازگشت نیکلای به تزارسکو سلو، الکساندرا، پیر گیلیارد را به اتاق پذیرایی خود فراخواند. بچه ها باید از استعفای نیکلای خبردار می شدند. الکساندرا پرسید آیا آقای معلم این خبر را به الکسی خواهد داد؟ گیلیارد این وظیفه را پذیرفت. ملکه گفت: «به دختران خودم خواهم گفت.» او با آرامش و صورتی رنگ پریده از پله ها بالا رفت و وارد اتاقی شد که بچه ها در بستر بیماری خوابیده بودند. کسی نمی داند او به آن ها چه گفت ولی هر چه بود، همه را به گریه انداخت. آن طرف سالن، پیر گیلیارد کنار الکسی نشسته بود. او ابتدا به پسر دوازده ساله گفت پدرش دیگر هیچ گاه به استاوکا باز نخواهد گشت. الکسی پرسید: «چرا؟» گیلیارد پاسخ داد: چون پدرت دیگر نمی خواهد فرمانده کل باشد. سپس افزود: «می دانی؟ پدرت دیگر نمی خواهد تزار باشد.» الکسی فریاد زد: «چی؟ چرا؟» آموزگار پاسخ داد: «او خیلی خسته است و اخیرا مشکلات زیادی داشته است.»