در روزگار قدیم وزیر مهربانی بود که از داراییها فقط یک رمه بزرگ گوسفند داشت. چوپان رمه، آدم درستکاری بود. روزی چوپان گوسفندها را به چرا برد، او خیلی خسته شده بود، زیر سایه چنار دراز کشید و به خواب رفت. هنگامی که بیدار شد، پری زیبایی را دید. پری زیبا فکر کرد، او پسر وزیر است؛ به همین دلیل سوار اسبش کرد. ولی وقتی متوجه شد، او چوپان است، با خودش گفت تقدیرم این است. آنها در جنگل کلبهای ساختند و زندگی خود را آغاز کردند. روزی حاکم شهر، گلنازپری را دید و برای تصاحب او نقشهای کشید و به شوهر گلنازپری گفت، باید به آن دنیا بروی و از پدر و مادرم خبر بیاوری. گلنازپری به شوهرش گفت: به سمت مغرب برو. در آن جنگل شش پری هست که هنگامی که آنها میخندند، شکوفههای بهشتی از دهانشان بیرون میآید. باید آنها را جمع کنیم و به حاکم بدهیم. حاکم هنگامی که شکوفهها را دید، باور کرد، چوپان به بهشت رفته است و از او خواست تا او را نیز ببرد. چوپان مقداری چوب جمعآوری کرد و او را به قلة کوهی برد و چوبها را آتش زد و حاکم بدجنس در آتش سوخت.