«یک صبح سرد زمستانی با صدای یک شئی عجیب بیدار شدم. ۵:۳۰ صبح بود. رها شدن از زیر پتو محال به نظر می رسید. از اینکه چرا اینجا هستم و اصلا" اینجا کجاست سر در نمی آوردم. فقط این را می دانستم که باید هر چه زودتر به یک جایی بروم و در آنجا کارهایی بکنم و اینکه نباید خدایی ناکرده دیر برسم. لباسم را پوشیدم و راهی جایی شدم که بعدا" فهمیدم بهش میگن "سرِ کار ". هوا هنوز تاریک بود و رفت و آمد در خیابان شروع نشده بود. از دور چراغ اتومبیلی پیدا بود. در این موقع از ساعت به راحتی می شد ته خیابان را دید. اتومبیل نزدیک شد و من دست تکان دادم و سوار شدم. به محض نشستن بلند سلام کردم اما انگار کسی در اتومبیل نبود که جواب مرا بدهد. راننده با حالتی بی تفاوت و عبوس به راه افتاد. به مقصد که رسید از اتومبیل پیاده شدم و تشکر کردم ولی او باز با همان نگاه بی تفاوت و عبوس به من فهماند که بیخودی حرف زیادی نزنم. چند متر جلوتر تابلویی که کلمه "مترو" در آن نوشته شده بود نظرم را جلب کرد.»