«عشق را روی میز بگذاریم، سهم هر کس که بیشتر باشد
مال او بوسههای آخر شب عشق در این میان اگر باشد
فکر کن آخرین شبیست که ما مینشینیم رو به پنجرهها
فکر کن! ... پس بیا که فردا را بگذاریم پشت در باشد
چشمها را ببند و هیچ نگو، دستهای مرا به دست بگیر
من زباننم گرفته و بگذار از تو با من همین اثر باشد
رقص تو پیرهن نمیخواهد دور دیگر چه شد؟ که میخواهم
چشمم از فرط زلزدن در تو ... دستم آن دست در کمر باشد
و زمان عزیز گل چیدن بدنت را نپوش از دیدن
لحظههای مرا نخواه که از دییدنیهات بیخبر باشد
مبلها جای دلپذیری نیست بنشینیم بر زمین خدا
آنچنان که هزار و یک شب هم یک شب تلخ مختصر باشد
بعد از آن روی میز آخر شب ناگهان گونههات گل دادند
کاش هر شب کنار این گلدان سهمم از شب همین قدر باشد.»