نورگل: [با بشقابهایی در دست وارد میشود] من خریدم... سههزار لیره شد.
تامر: خب، پرداخت میکنیم.
نورگل: خدای من، یکی یه کمکی بکنه... یه بندهٔ خدا نیست بگه بده یه چیزی هم من ببرم...
در حین اینکه یشیم به مادرش کمک میکند، تامر هم پاکت نامهٔ بزرگی پیدا میکند. مدارک داخل پوشهٔ قرمز را در درون پاکت جای میدهد. پاکت را با دقت داخل بوفه پنهان میکند. داخل پوشهٔ قرمز، چیزهای دیگری میگذارد و روی بوفه میگذارد. مقداری راکی در داخل لیوان میریزد. در حین خوردن غداهایشان، تلفن زنگ میزند.
یشیم: الو... الووو... [منتظر میماند. وقتی صدایی از آنطرف خط نمیشنود، تلفن را قطع میکند] راستی، یکی به اسم عمر زنگ زده بود، باهات کار داشت بابا...
تامر: عمر؟
یشیم: دوست دوران دبیرستانت بوده...
تامر: کِی؟
یشیم: کمی قبل از اینکه بیای...
تامر کاغذی را که یشیم میدهد میگیرد و برای اینکه تلفن بکند، بلند میشود.
: گفت الان دارم میرم بیرون... هر موقع بخوای میتونی زنگ بزنی...
تامر: خیلی پولدار شده... خیلی وقته که همدیگه رو نمیبینیم... از کجا شماره تلفن منو پیدا کرده؟
یشیم: نپرسیدم