تنها بودم و سردرگم. اتفاقاتی پیرامونم در حال وقوع بودند که مثل رؤیایی تیرهوتار، پس از لحظهای فراموش میشدند… یکبار، دو بار، چند بار... انگار به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بودم که بزرگترین علامتش، تب تردید بود. شک؛ نسبت به همهچیز. به تمام عناصر دوروبرم. به رنگها، بوها، صداها... به تمام آدمها مشکوک بودم، طوری که کمکم به خودم هم مشکوک شدم. به رفتارم. به باورهایم. به اهدافی که از قبل لیست کرده بودم. به همهچیز بدبین بودم. حتی به بدبینی. احساس میکردم که قلاده سنگینی بر گردن دارم و زنجیرهای کلفت و زنگزدهای بر دستوپایم. ساعتها در افکارم غور میکردم و پس از تلاشهای فراوان برای نتیجهگیری یک تصمیم کوچک و بیخاصیت، ناکام میماندم. دوباره زمان به اندیشهام بازمیگشت و مرا به مسخره میگرفت و لبخندهای ترحمآمیز منزجرکننده تحویلم میداد و مرا از گشتوگذار در احساساتم به شک میانداخت و وادارم میکرد که از خودم بپرسم احساسات راهیافته به من از کجا آمدهاند؟ اصلاً چه میخواهند؟ چرا آمدهاند؟ چرا نمیتوانستم کنترلشان کنم و هر رشتهای را که میخواستند، پاره میکردند و هر سوراخ و روزنی را پر میکردند و مرا به اسارت میگرفتند؟ الهام جبری؟ گرایش جبری؟ احساس اسارت جبری؟!...