جونم براتون بگه که همون خدا هم عالم بود که گفت و نقل مطبخ و سر به سر گذاشتن با شیرین و دختردایی که کمزبونتر و فرزتر از خواهرم بود، شیرینترین روزای زندگی ما و خانجونم بود. اصلاًً برای ما که گنج مدام و گل بیخار بود اون روزها، که یاد آوردنش، برامون از شیرینی پیشکشی خوشطعمتره، وقتی که تو روزای سخت، با خندهی کنج لب به هم نهیب میزنیم که: «بچه! جوجهی مرغ چاقکننده و صافکنندهی رنگ رخساره. با ماست نخور که سردیات میکنه، باقلوا لازم میشی، آره یاد خانجون بهخیر.»