مهاجرت میکنند ولی بیشتر داستان در هند میگذرد و باز نمایی سنتها و فرهنگ هندی بخش جداییناپذیر این اثر است: امروز روز خاصی است: سیزدهمین سالگرد تولد ما. وقتی من و سودها از مدرسه به خانه میآییم، مادر به هر کدام از ما، یک پاکت محتوی مقداری اسکناس داده و اجازه میدهد تا هر چه دلمان میخواهد، با آن بخریم. من خیلی هیجانزدهام چون قبلا هرگز پولی به ما نداده بودند. خالهنالینی غرغرکنان میگوید: «گوری عزیز، فکر نمیکنم اینطوری پول دادن به بچهها، کار درستی باشد. اصلا معلوم نیست با آن چه کار خواهند کرد.» مادرم لبخندی میزند و در جوابش میگوید: «نالینی، انگار فراموش کردهای که آنها دیگر بچه نیستند و برای خودشان خانمی شدهاند. وقت آن رسیده که به آنها اعتماد داشته باشیم.» خالهنالینی با منفیبافی، زیر لب چیزی میگوید درباره اینکه چه اتفاقی میافتد وقتی مادرها اجازه میدهند دخترانشان هر کاری دلشان خواست، بکنند.