در این که روز کسل کننده ای را پشت سر می گذاشت تردیدی نبود. سالن دانشگاه سراسر بود از دانشجویانی که گروه گروه با یکدیگر گپ می زدند و او بی اعتنا به دیگران با نگه به لامپ های مهتابی سالن و هرازگاهی به اطراف به راه خود به سمت کلاس ادامه می داد. نصف نیمکت های کلاس خالی بود. وقتی وارد کلاس شد، طبق معمول همیشه نگاه های با معنی همکلاسی هایش او را دنبال می کردند.