دوران کودکی و نوجوانی و جوانی ام، در یکی از شهرهای مرزی ایران و عراق به نام سرپل ذهاب سپری شده است.
در کودکی و نوجوانی، پُر شر و شور بودم. با بچه های محل و مدرسه، دائم دنبال بازی و دعوا و کشتی بودیم. منتظر بودیم زنگ تفریح را بزنند تا بریزیم توی حیاط خاکی مدرسه و کشتی بگیریم.
حتی توی کلاس حریف ها مشخص می شدند که در حیاط وقت تلف نشود! من همیشه پای ثابت کشتی های توی حیاط مدرسه بودم.
اسم کوچه ما، عزیزی بود. عزیزی، شهردار سرپل ذهاب بود که اهل محل قبولش داشتند. بعد از انقلاب، دزدکی روی تابلویی نوشتم تختی و اسم کوچه را عوض کردم.
احمد پسرش بود. هم سن و سال بودیم. بین خانۀ ما و آن ها، تنها یک خانه فاصله داشت. جثۀ کوچکی داشت. بارها دعوایمان شده بود و کتکش زده بودم ...