“الکساندر با شنیدن صدایی شبیه به ویزویز و بوق بوق از خواب بیدار شد. صدا از بیرون می آمد. او پرسید: «این دیگر صدای چیست؟» لئو گفت: « شاید یک پرنده! نه ؟ الکساندر با خودش فکر کرد: یا شاید یک هیولای پر سروصدا!» او لباسهایش را پوشید و تا ریپ و لئو لباسهایشان را بپوشند، نگاهی به دفترچهاش انداخت. الکساندر دفتر را بست و گفت: «برویم ببینیم این صدا از کجا میآید؟» پسرها از خوابگاه بیرون آمدند. صبح خیلی گرمی بود.”