آرام گفتم: سید رحیم بله حاجی. فکر میکنی این جنگ تا کی ادامه داشته باشه؟ نمیدونم . بغض گلویم را فشرد. سکوتم را که دید، پرسید: چطور؟ گفتم: میترسم نگاهی به صورتم انداخت وگفت: از چی؟ از این که این جنگ اونقد طولانی بشه که همه چیز رو فراموش کنم. فراموش کنم پدر و مادرم کی بودند، اصلا زن و بچهای دارم یا نه!