مادرش روی سر او دست کشید و پیشانی اش را بوسید: «فردا عصر دو نفر میان این جا. داماد فرش فروشه. مغازه اش همین نزدیکی هاست. استخون داره. اگرچه چندسالی از تو بزرگ تره، اما عوضش اسم و رسم داره. بابای خدا بیامرزت رو می شناسه. مواظب باش پا به بخت خودت نزنی.» فرشته به مغازه ی فرش فروشی همین نزدیکی ها فکر کرد. یادش آمد که هر روز سر راه مدرسه، کوچه ی اول را که رد می کند، ابتدای کوچه ی دوم مردی را توی دکان فرش فروشی می بیند که کوتاه قد و چاق است. عینک گرد دورسیاه می زند و معمولا پشت شیشه ی مغازه اش روی صندلی می نشیند، تکیه می دهد و دست ها را روی شکم چفت می کند و به بیرون نگاه می کند.